سامیهسامیه، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

سامیه جون عمه

دلتنگیه عمه

خب عمه جونی امروز 1 شنبست 29 ابان و 4 روزته  دیشب مامانی زنگ زد گف دخملیو بردیم حموم تازه خوشگلیاش ریخته بیرون ...گفته تازه دخملم سفید بودنش معلوم شده لپای خوشملش و گل گلی غنچه کرده خیلی ناز شده منم دلم آب شد هی تند تند عکساتو میدیدم  ولی عکس که جای خودتو نمیگیره واسه همین امرو غرو ب میخوام بیام پیشت راستی دیشب بردنت پیش خانوم د کتر که ببینن مشکلی نداری اونم گف نه خدارو شکر هیچ مشکلی نداری  منم وقتی رفتم و برگشتم عکسای جدیدتو میذالم ببینی  پس فعلا....         ...
29 آبان 1390

2 روزگیت

اینجام دومین روز از زندگیته گلم که من و مامان و مامان و بای هویار البته با هویار کوچولو اومدیم خونه مامان بزرگ که ببینیمت که توی شیطون بلا تا آخرین لحظه خواب بودی اینم پاهای کوچولوت اینم یه عکس با پسر عمه کوچولوت ...
28 آبان 1390

1 روزگیت...تو بیمارستان

عزیز دلم اینجا اولین روزته که اومدی تو این دنیا اولین باره که چشماتو باز کردی این دنیا رو دیدی شدی فرشته کوچولوی این خونواده یه فرشته ی ناااازه خوشگل همه لحظه شماری میکردن که این روزو ببینن آخه تو خیلی مامانتو اذیت کردی قرار شد وقتی به دنیا اومدی یه کوچولو دعوات کنم ولی وقتی دیدمت دلم نیومد اینقد محو تماشات بودم که اذیتات یادم رفت ولی سامیه جونمیه ساعت اول چقد گریه کردی بعدش وقتی رفتی تو بغل مامان جونت اروم شدی همه اومده بودن بابا و مامان بزرگ دو تا دایی ها زن دایی ها عمو مامان بزرگ(مامان بابایی) منم بودم و  هی ازت عکس میگرفتم ولی عمه جون نبود چون سر کار بوده گناهی تند تند زنگ میزد هی میگف دخمل ما چجوریه چه شکلیه...
28 آبان 1390